icon
icon
عکس از الهام نویدفر
عکس از الهام نویدفر
از کادمیوم تا توسکانی
نویسنده
مهرداد احدی‌نسب
زمان مطالعه
10 دقیقه
عکس از الهام نویدفر
عکس از الهام نویدفر
از کادمیوم تا توسکانی
نویسنده
مهرداد احدی‌نسب
زمان مطالعه
10 دقیقه

جوجه‌هایم را سمور خورد. امروز وسط تابستان، در مزرعه‌ی عمویم، شاید هم دیروز بود، شاید چند سال پیش، نمی‌دانم. اتفاقات تلخ همیشه مثل حرف الف در برگدان ذهنم، جلوی چشم و در دسترس‌اند.

 آن روز فیلم شهر موش‌ها را نگاه می‌کردم؛ پاهایم را از ترس در شکمم جمع کرده بودم، مثل نیمه‌شبی که درِ خانه محکم کوبیده می‌شود و تو خیال می‌کنی موجودی ترسناک پشت در ایستاده است. گربه را هیچ‌وقت نشان نمی‌دادند؛ فقط سایه‌اش مثل دود سیاه، موش‌ها را خفه می‌کرد. اما من آن هیولای پشمالو را از قبل، در کارت‌‌پستال‌های قدیمی مادرم دیده بودم؛ با بدنِ سیاهِ براق، چنگال‌هایی دراز و چشم‌هایی زرد که برق می‌زدند. روی دو پا ایستاده بود، آن‌قدر بزرگ که می‌توانست با یک پنجه یک کلاس را واژگون کند. برای همین وقتی سکوت سنگین می‌شد و همه زیر نیمکت‌ها پنهان می‌شدند، من هم نفس‌هایم را حبس می‌کردم، مبادا صدایم را بشنود و دنبالم بیاید. 

ما نجات پیدا کردیم، اما سمور که تا آن موقع فکر می‌کردم نام گربه‌ای مثل «مخمل1» است، جوجه‌هایم را به دام انداخته بود. شاید از ترس پرهای طلایی‌شان در باد می‌رقصید. وقتی خبر را شنیدم با دست جلوی دهانم را گرفتم تا صدایم در‌نیاید. انگشتانم خیس شد؛ طعم نبودن، شور بود، مثل آب‌نمکی که وقتِ گلو‌درد به‌اجبار مادر باید در دهانم قرقره می‌کردم. تماشایِ تختخوابِ خالی‌شان بیشتر از تصور تلخ بود. قلبم از جا کنده و پرت شد کف اتاق. من و مادرم آن تختخوابِ دونفره را با هم ساخته بودیم؛ با یک سبد پلاستیکی زرد و پارچه‌ای رنگی که بوی ذرت می‌داد.

وقتی باباحاجی مُرد، من خواب بودم، مثل جوجه‌هایم که وقتی پارچه را رویشان می‌کشیدم، صدای جیک‌جیکشان قطع می‌شد و خوابِ هفت‌پادشاه را می‌دیدند. صبح‌ها با من بیدار می‌شدند. گردن‌های نازکشان کِش می‌آمد و چشم‌های سیاهشان برق می‌زد. گاهی قِلقلکشان می‌دادم تا جیغ بزنند و خودم از خنده غلت می‌زدم. گاهی در تاریک‌روشنایِ صبح، از روی شیطنت پارچه را از رویشان بر‌می‌داشتم و صدای آژیر خطر بلند می‌شد، اما در همان تاریک‌روشنایی که مادرم آرام بیدارم کرد، من جیک‌جیک نکردم. روی شانه‌ام دست کشید یا شاید مرا بوسید. پدرم گفت: «بذار بخوابه.»

مادرم گفت: «بعداً که بفهمه، بیشتر ناراحت می‌شه.»

شاید واقعاً همین را گفتند، شاید هم نه. ولی ذهن من این‌طور یادش مانده است. آن‌قدر کوچک بودم که هنوز خواب و بیداری از هم جدا نبود. شاید وقتی چشم باز کردم، گندم‌هایی را که مادرم برای عید تازه خیس کرده بود، دیدم یا از اینکه بوی نان تازه نیامد، تعجب کردم. نمی‌دانم. 

مطمئنم مادرم لباس تنم کرد؛ دکمه‌هایم را بست، جوراب پایم کرد، بی‌آنکه چیزی بگوید. هنوز ساکت بودم، هنوز بوی خواب می‌دادم. مرا به اتاق دیگری بردند. صدای گریه می‌آمد. تلویزیون خاموش بود، ولی انگار گربه‌ی سیاه آمده بود و کارش را کرده بود. مامانی نبود. سراغ باباحاجی را گرفتم. مادرم مرا در آغوش گرفت، اما نگاهم نمی‌کرد. زن‌عمو گوشه‌ی اتاق نشسته بود، روسری‌اش عقب رفته بود و چشم‌هایش از گریه باد کرده بود. عمویم به سرفه افتاد و دیگر نتوانست گریه را ادامه دهد. افراد دیگری هم در اتاق بودند که به خاطر ندارم.

دلم می‌خواست داخل چاله‌ی کُنتور آب را نگاه کنم، اما باباحاجی که آنجا جا نمی‌شد. می‌خواستم کنتور آب را چک کنم، اما مادرم مرا سفت گرفته بود، شاید فکر می‌کرد آمده‌ام آب را به‌خاطر عدم پرداخت قبض قطع کنم، اما من به‌دنبال گم‌شده‌ام بودم. من دلبستگی‌هایم را که قد یک توپ کاموای زرد بودند، آنجا پیدا کرده بودم؛ همان‌طور که در یک ظهر تابستانی، تختخواب پلاستیکی خالی بود. همه‌جا را گشتم. دست‌ها و لباسم کثیف شد، حتی در سطل زباله هم نبودند. در سمتِ چپِ سینه‌ام یک توپ ‌شیطونک محکم به دیوار می‌خورد و سریع بر‌می‌گشت. مهار کردنش کار منِ شش‌ هفت‌ساله نبود. هر‌ آن ممکن بود زخم بردارم. 

در حال بارگذاری...
عکس از الهام نویدفر

صدای ضعیف جیک‌جیک از چاله‌ی کنتور آب آمد؛ ترسیدم، مثل وقتی که سیم‌های گیتار پسردایی‌ام را آرام و به‌دور از چشم بقیه می‌زدم. صدا خیس و مرطوب بود، انگار کسی زیرِ زمین گریه می‌کرد. 

سریع‌تر از برق به‌سمت کنتور آب دویدم. بغلشان کردم و سرشان را به لبانم چسباندم. در آن تاریک‌روشنایِ صبح، توپ شیطونک دوباره به دیواره‌ی سینه‌ام، محکم می‌خورد و برمی‌گشت. کاش به‌جای بغل مادرم، دوباره در آغوش باباحاجی گم می‌شدم و مرا می‌بوسید و سبیل‌های نقره‌ای‌اش صورتم را قلقلک می‌داد.

نمی‌دانستم چرا مادرم مرگ را مخفی نمی‌کرد؟ من که مرگ را نمی‌شناختم. من فقط ‌می‌فهمیدم، سمور جوجه‌هایم را خورده و گربه‌ به‌ دنبال موش‌ است. تا آن روز آیفون خانه‌مان خراب بود و صدای مرگ را نشنیده بودم؛ او می‌خواست من مرگ را با عزیزترین فرد زندگی‌ام بشناسم.

وقتی حالا به لحظه‌ای که مادرم مرا بیدار کرد فکر می‌کنم، اولین چیزی که یادم می‌آید نه صدایش است، نه تاریک‌روشنای اتاق و نه دستانی که به‌سختی جوراب پایم می‌کرد، بلکه اخبار ساعت ۱۴ شبکه‌ی یک برایم تداعی می‌شود. باباحاجی همیشه رأس ساعت ۱۴ روبه‌روی تلویزیون می‌نشست و چای می‌نوشید. چای را داخل یک لیوان دسته‌دار سفید که اصلاً برای چایی نبود و ظرف عسل بود، می‌ریخت. نه نظر می‌داد، نه اخم می‌کرد و نه لبخند می‌زد. اخبار را نه برای واکنش که انگار برای حفظ ریتم روزانه تماشا می‌کرد. شاید هم آن روزها ابرهای خاورمیانه خاکستری نبودند.

آن صبح، وقتی مادرم لباس تنم کرد، حسی داشتم که انگار یک خبر مهم اعلام شده؛ اما خبر هنوز تیتر نداشت. پدرم مخالفتی نکرد، اما چیزی در لحنش بود که شبیه سردبیر بود، پدر: «بذار بخوابه.» اما مادرم تصمیمش را گرفته بود. او حالا گوینده‌ی خبر بود. من؟ مخاطب! و باباحاجی؟ او مرده بود، اما عادت او در من مانده بود؛ مثل خودش چیزی نگفتم، گریه نکردم و واکنشی نشان ندادم، اما هنوز بوی خواب می‌دادم.

روز بعد باباحاجی را داخل یک وان سفید دیدم. دورش پلاستیک کشیده بودند، شبیه وقت‌هایی که اتاقی را رنگ می‌زنند. چند مرد با ماسک، دستکش و لباس مخصوص آنجا بودند و لیف در دست داشتند. یکی‌شان آرام روی سینه‌اش دست کشید؛ باباحاجی تکان نمی‌خورد. همیشه می‌گفت قبل از خواب پا باید شسته شود، می‌گفت خستگی از کف پا وارد جان آدم می‌شود. آن روز کسی داشت پاهایش را می‌شست؛ آرام، با لیفی که شبیه همان لیف‌ آویزان در حمام قدیمی‌مان بود. من فقط نگاه می‌کردم. سال‌ها بعد، وقتی این صحنه را برای دوستی تعریف کردم، گفت: «وان نبوده، اصلاً وان نمی‌شه، چون باید راهی برای خروج آب وجود داشته باشه.» شاید یک سطح صاف بوده یا شیب‌دار که دورش را پلاستیک کشیده بودند. اما کودکی‌ام آن را وان دید و حالا هر وقت یادش می‌افتم، نمی‌توانم آن را چیز دیگری بدانم. شاید چون آن تصویر تنها چیزی است که ذهنم توانسته از آن لحظه‌ی سخت بسازد؛ ساده، نرم و قابل‌فهم. ذهن من نمی‌توانست با تخته‌ی سرد مرده‌شوی‌خانه کنار بیاید، اما وان را می‌شناخت. وان جایی بود برای پاک برخاستن، اما او دیگر با پاهای خودش از آن بیرون نیامد. شاید از همان روز است که از وان خوشم نمی‌آید و مرگ برای من همیشه بوی لیف و پلاستیک داده؛ نه بوی خاک یا گور و نه صدای تلق‌تلق بیل. اما بعد، وقتی او را بردیم تا دفن کنیم، صداها عوض شدند.

در حال بارگذاری...
عکس از الهام نویدفر

 هفت سالم بود و مراسم تدفین را نمی‌فهمیدم. فکر می‌کردم شبیه کاشتنِ لوبیا برای درس علوم کلاس اول است یا حتی کلید گم‌شده‌ی مادرم که یک ‌بار در باغچه افتاده بود و هفته‌ی بعد زیر جوانه‌ای پیدا شد. وقتی بیل در خاک فرورفت، صدایش برایم مثل باز شدن دری بود که شاید قرار بود چیزی از آن بیرون بیاید. پدر یا عمو خاک می‌ریختند و من از لبه‌ی گود نگاه می‌کردم و انتظار داشتم سبیل‌های سفیدش، مثل ساقه‌ای نقره‌ای از زمین سبز شود و بیرون بزند، اما وقتی پرسیدم: «کی درمی‌آد؟» هیچ‌کس جواب نداد. نمی‌خواهم از اینجا به بعد را به خاطر بیاورم، اما بعضی چیزها می‌مانند، مثل لکه‌ای که یک شوینده‌ی اشتباهی روی لباس ایجاد کرده است. با اینکه می‌خواهی از یاد ببری، جا انداخته و معلوم است و بخشی از طرح لباس شده است. صداهایی که دور بودند، حالا نزدیک‌اند و خاک واقعی‌تر از همیشه است. کاش وقتی هفت‌ساله بودم؛ سینما اختراع شده بود و او مثل آقای بدیعی از گور برمی‌خاست و با هم به خانه برمی‌گشتیم!

نمی‌دانم چرا به پدربزرگم می‌گفتم «باباحاجی» یا چرا هیچ‌وقت برای جوجه‌هایم نامی انتخاب نکردم. هیچ‌وقت از کسی نپرسیدم، چون به نظرم برای آن‌ها طبیعی‌ترین اسم دنیا بود. او حاجی نبود، اما چیزی در او بود که آدم را یاد احترام می‌انداخت. تا سال‌ها اسم واقعی‌اش را نمی‌دانستم؛ درست مثل بازیگر نقش لیویا در فیلم مادر من ساخته‌ی نانی مورتی که سال‌ها فقط برایم لیویا بود. وقتی اسمش را در موتور جست‌وجوگر وارد می‌کردم، عکس بازیگر دیگری ظاهر می‌شد که سال‌ها پیش از ساخت فیلم مادر من مُرده بود. باباحاجی هم همین‌قدر برایم خاص است. انگار فقط در ذهن من وجود دارد. نمی‌دانم چرا، ولی این نام ساختگی را دوست دارم؛ نامی که به او می‌آمد، مثل لباسی که قواره‌ی تنش دوخته شده باشد.

اکنون تاریک‌روشنای صبح پیش از طلوع خورشید است و می‌نویسم: به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم. هیچ اضطرابی ندارم. هیچ‌چیز آزارم نمی‌دهد، حتی گرما و نم سقف. اما دروغ می‌گویم. همه‌چیز آزارم می‌دهد. به عکسش نگاه می‌کنم. کنار یک هواپیمای سم‌پاشی اداره‌ی کشاورزی ایستاده؛ رنگ بدنه‌ی هواپیما زرد توسکانی است، ملایم و خاکی، مثل رنگ خورشید هنگام غروب که آرام‌آرام زیر افق پنهان می‌شود و کمی تیره‌تر از پرهای جوجه‌هاست. سایه‌های آفتاب روی بدنه‌اش گسترده شده و خاک خاکستری دور چرخ‌ها نشسته است. او پیراهنی روشن بر تن دارد و موهایش کوتاه و سفید است. نگاهش به من نیست و این سکوت، نمک روی زخم نبودنش می‌پاشد، مثل طعم شور سیب‌زمینی‌های درشتی که برایم سرخ می‌کرد و هنوز با من است. اما شاید او به‌رسم قدیم، هیچ‌وقت عادت نداشت به لنز دوربین عکاس زل بزند؛ این خیال کمی آرامم می‌کند.

 مدام به آن تاریک‌روشنای آخر اسفند فکر می‌کنم. کاش همان لحظه زیر پتو گریه کرده بودم و اجازه نمی‌دادم مادرم لباس تنم کند. باباحاجی نخستین سوگ من بود؛ نمی‌دانستم می‌شود مثل لیویا برایش گریه کرد.

بی‌خوابی به سرم زده، پس به اتاق تاریک لیویا می‌روم. هنوز نمی‌خواهم آنجا را ترک کنم که صدای زنگ تلفن بیدارش می‌کند و آباژور بالای سرش را روشن می‌کند. نوری تیز به صورتم شلیک می‌شود؛ تیزتر از صحنه‌ی نمایش مالی سوئینی که چشمان الهام کُردا و ما را کور کرد. دکمه‌ی توقف کنترل را فشار می‌دهم، اما کنجکاوم بدانم آن‌طرف خط چه می‌گویند که این‌طور بدنش را می‌لرزاند. کمی گوشم را نزدیک‌تر می‌برم، صدایی نمی‌آید. دکمه‌ی پخش را می‌زنم. خیلی زود، ما دو نفر خبر مرگ آدا را می‌فهمیم و این ‌بار زیر پتو، با صدای بلندتر گریه می‌کنیم. ممنونم بئاتریچه2!

1.نام شخصیت سریالی عروسکی برای کودکان.

2.شخصیتی نمادین در آثار دانته

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد